پایگاه خبری تحلیلی واژه – مجید پالوایه: مسافرش اینقدر عصبانی و عبوص بود که نمیشد با او همکلام شد. گوینده اپلیکیشن هم هر عددی میگفت انگار تذکری به او داده باشد ذهنش را معطوف آن نکته میکرد.
“دو کیلومتر در همین مسیر…” یادش آمد ساعت ۲ باید پدرش قرص قلبش را بخورد. سالها بود که پدرش بیماری قلبی داشت، بعد از فوت مادرش بیماری پدرش تشدید شده بود، تعداد قرصهایی که میخورد هر بار بیشتر قبل میشد.
“از خروجی سوم میدا خارج شوید…” یادش آمد سوم ماه باید اقساط وامی که برای هزینه های دفن مادرش برداشته را پرداخت کند. مادرش یکسالی میشد که فوت کرده بود. از وقتی مادرش بیمار شد دانشگاه را رها کرد تا کنار پدر بیمارش از مادرش پرستاری کند، اما پرستاری کافی نبود؛ بیماری تا عمق وجودش نفوذ کرده بود. هر چه داشت هزینهاش کرد اما مادر از دست رفت… برای همین مجبور شد وام بردارد آن هم با چه سختی و مصیبتی…
پنج، شش، هشت برای هر عددی یک قصه در ذهنش تداعی میشد. او یاد گرفته بود به مصیبتهایش بخندد؛ وقتی استادش گفت “از دانشگاه نرو، لگد به بختت میزنی، تو میتوانی بروی خارج” لبخند زده بود و گفته بود “آخرش همهمان را میگذارند داخل خاک، خارج و داخل ندارد” وقتی همکلاسش به او ابراز علاقه کرده بود لبخند زده بود که “ما کجا، شما کجا، شما تو عرش ما رو فرش…”
یاد گرفته بود به خاطراتش بخندد…
خنده او روی اعصاب مسافر بود، آنقدر عصبی بود که به زمین و زمان تشر میزد، به ترافیک، به نور خورشید، به خنده راننده… گفت: “به چی میخندی؟ بلیط بخت آزماییت برده؟ کجاش خنده داره؟” با خنده گفت: “نخندم مشکلات حل میشه؟” مسافر گفت: “قیمت دلار چند؟” دوباره خندید و گفت: “انصافا سوال مهمی بود، افتادی وسط بدبختیای عالم” و دوباره بلند تر خندید…
مسافرش گفت: “نه اینکه تو خودت وسط خوشبختیایی، این ماشینت، این خودت، نمیفهمم چرا خوشحالی؟”
از آینه نگاهش کرد؛ انگار برایش عادی شده بود که پتک نداری اش را بکوبند وسط فرق سرش از وقتی شاگرد اول مدرسه و دانشگاه بود، وقتی
پشت برگه های نوشته شده جزوه مینوشت تا مجبور نشود کاغذ بخرد، وقتی نداری باعث میشد با دوستانش کافی شاپ نشینی نکند، حتی وقتی سر همین نداری مجبور به انصراف از دانشگاه شد، وقتی کسی نبود که برایش با آن همه دانش کار پیدا کند، وقتی جلوی دلش ایستاد تا به همکلاسش دل نبندد به درد پتک نداری عادت کرده بود.
به حرف مسافرش خندید و گفت: “برای اثبات اینکه از تو بدبخت ترم دلیل و برهان نیاز ندارم ولی باور دارم از همه ثروت مندان و نوابغ مرده خوششانسترم چون هنوز نمردهام و زنده ام”
مسافر بهت زده نگاهش میکرد؛ ادامه داد: ” من هنوز زندهام و فرصت دارم کارهای بزرگی بکنم که حتی انشتین و استیو جابز نکردند…؛ من تا زندهام حتی به شرط آنکه وسط بدبختی ها باشم، خوشبختم و خوششانس…” گوینده اپلیکیشن گفت: “به مقصد رسیدهاید”
گفت: “رسیدیم، به سلامت”
پتک عجیبی انگار بر سر مسافر خورده بود، پیاده شد، بدون آنکه حتی تشکر کند رفت… راننده خندید، مسافری دیگر را انتخاب کرد و رفت دنبالش…
به پیج اینستاگرام ، کانال تلگرام و ایتا “واژه” بپیوندید.