• کد خبر : 14628
  • یادداشت
  • تاریخ انتشار : 12 بهمن 1401 - 11:50 ق.ظ
  • اندازه فونت

وقتی خورشید قبل از ظهر غروب کرد

وقتی خورشید قبل از ظهر غروب کرد

پدرش گفته بود بنی آدم اعضای یک پیکرند، به او گفته بود همیشه برای همه دعا کند، برای همه سلامتی بخواهد. از پدرش سوال کرده بود: ” وقتی قراره همه رو دوست داشته باشیم چرا جنگ می کنیم؟”…

پایگاه خبری تحلیلی واژه – مجید پالوایه: عصر بود؛ سکوت خانه را گرفته بود، کسی حرف نمی زد، فقط صدای تلویزیون بود که می‌آمد.

بلند فریاد زد: “من این مسئله را حل می‌کنم”. یکبار دیگر بلندتر گفت: “من این مسئله را باید حل کنم”. قبل از اینکه بار سوم حرفش را تکرار کند مادرش گفت: “چه خبره، بچه از خواب پرید”.

جواب داد: “معلم گفته وقتی چندبار به خودتون بگید «من می‌تونم» باعث می‌شه واقعا بتونید”. مادرش گفت: “حالا نمی‌شه یه کم آروم تر بگی به خودت تا بتونی”. جواب داد: “مسئله سختی بود، محکم گفتم تا بتونم جوابش رو پیدا کنم. فردا امتحان داریم. من باید این بار اول بشم”.

مادرش بزرگش که آن طرف اتاق نشسته بود لبخند زد و زیر لب گفت: “امان از دست شما و این رقابت های بی‌حساب و کتابتون”.

وقتی کلمه رقابت را شنید یاد روزهای گذشته افتاد، بی‌اختیار به فکر رفت. وقتی نتایج ثلث اول اعلام شد به خاطر چند صدم نامش بین شاگرد اول های مدرسه قرار نگرفت. چقدر برایش آن روزها تلخ بود که همکلاسی‌هایش نفر به نفر جلوی صف تشویق شدند و برای موفقیت بیشترشان صلوات فرستاده شد. انگار تمام دنیا همان لحظه ها برایش تمام شده بود. به خودش تشر می زد: “دیدی، دیدی، یک ساعت بیشتر درس خوانده بودی الان تو بودی که سر صف مورد تشویق قرار می‌گرفتی، الان خبر شاگرد اول شدنت را پدرت در جبهه می‌شنید و خوشحال می‌شد، برای خودش چقدر در این روزها افسوس خورده بود”.

حالا تمام توانش را به کار گرفته بود تا این بار کار از دستش در نرود، تصمیم گرفته بود هر طور که شده شاگرد اول بشود. هر روز بیشتر بیدار مانده و بیشتر درس خوانده بود. هیچ مسئله‌ای برایش سخت نبود، روند نمره‌هایش نشان می‌داد او این بار نه شاگرد اول کلاس که باید شاگرد اول مدرسه بشود. بین همه افکاری که توی ذهنش چرخ می‌زدند، به خودش می‌گفت این بار اجازه نمی‌دهم شاگرد اولی را کس دیگری در اختیار داشته باشد، خودم شاگرد اول خواهم شد.

ساعت حوالی 5 شده بود؛ صدای آژیر قرمز فضای اتاق را پر کرد. رشته افکارش به هم ریخت. برادرش از خواب پرید، صدای گریه‌اش اتاق را پر کرد. مادرش بچه را به آغوش گرفت. مادر بزرگش گفت: “ذلیل بشی صدام…”

پناهگاه محله را، چند سال پیش وقتی عراق بمباران شهرها را شروع کرده بود، پدرش با همراهی مردان محله در زیر زمین مسجد ساخته بودند. قرار شده بود هر وقت آژیر خطر به صدا در آمد درهای پناهگاه باز شود و همه اهالی محل آنجا بروند. در ورودی پناهگاه نوشته بودند اول بچه‌ها، زنان و سالمندان وارد پناهگاه شوند. زمان حمله‌های هوایی صدام روزهای عجیبی بود، از همان لحظه که از تلویزیون و رادیو و بلندگوی مسجد و مدرسه محل صدای آژیر بلند می‌شد و گوینده می‌گفت: “توجه! توجه! علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که …” قصه پناهگاه و محله آغاز می‌شد. آنهایی که خانه‌شان بزرگ بود و به استحکامش اعتماد داشتند در زیرزمین خانه خودشان پناه می‌گرفتند تا زمانیکه صدای آژیر سفید بلند شود و به اتاق هایشان برگردند اما آنهایی که باید به پناهگاه محله می‌رفتند، ترس و نگرانی در چهره‌هایشان مشخص بود. مادران و زنان خانه هم باید خردسالان و کهن‌سالان را آماده می‌کردند هم دنبال روسری و چادر خودشان بگردند. همه نگران و مضطرب در محله می‌دویدند تا به پناهگاه برسند. مردان و جوانان می ‌ایستادند و به سالمندان کمک می‌کردند تا سریع‌تر وارد پناه‌گاه شوند. کودکان دست به دست پله‌های پناهگاه را طی می‌کردند تا در راهروی که نام پناهگاه داشت منتظر پایان حمله شوند. بعضی برای اینکه فضای نگرانی را به هم بزنند، شوخی می‌کردند و لطیفه‌ای می‌گفتند. بچه‌های کوچکتر با هم بازی می‌کردند. اگر حمله در محله‌ای دورتر رخ می‌داد و صدای انفجار به این سو نمی‌آمد سر صحبت زن‌ها باز می‌شد و بعضاً تا ساعت‌ها کسی نمی‌توانست آنها را از پناهگاه بیرون بکشد. روزهای عجیبی بود، اما اگر صدای انفجار از همان حوالی به گوش می‌رسید همه برای کمک، سریع از پناهگاه بیرون می‌آمدند.

آن روز وقتی صدای آژیر بلند شد و مادر دید او هنوز روی زمین نشسته گفت: “پاشو زودباش باید بریم پناهگاه… پاشو دیگه…”، در دلش هر نفرینی که بلد بود نثار صدام و هواپیمایش کرد. بلند شد، حتی نمی‌خواست سر این رقابت سر اول شدن یک لحظه را از دست بدهد، کتابش را همراه خودش برداشت. آن روز مسیر خانه تا پناهگاه را یک سر دوید تا کمترین زمان را برای رسیدن به پناهگاه طی کند، از همه اهل خانواده زودتر به پناهگاه رسید. مادرش وقتی آمد، کنار در پناهگاه تشری به او زد و گفت: “بچه چه خبرته، چرا وانستادی کمک کنی برادرت رو آماده کنیم بیاریم”.

آنقدر با عجله آمده بود که یادش رفته بود باید می‌ایستاد و به مادرش کمک می‌کرد تا برادر قُنداقی‌اش را بیاورد. هر وقت پدرش در خانه بود، او بچه را برمی‌داشت و سریع می‌آمدند پناهگاه… آن روز هم مثل خیلی از روزهای دیگر پدرش در جبهه بود. وقتی حرف‌های مادرش را شنید شرمنده شد. دلش می‌خواست یکی از همین بمب‌هایی که هواپیماهای عراقی احتمالا تا چند لحظه دیگر بر روی شهر می‌ریختند صاف می‌خورد توی سرش! اصلا کاش همین الان زمین دهن باز می‌کرد و او را می‌بلعید تا روی مادرش را نبیند. در همین خیالات بود که سلام یکی از همکلاسی‌هایش به مادر، او را از خیالاتش جدا کرد …

همسایه‌شان بود، از همان روزی که یادشان می‌آمد با هم بزرگ شده بودند، مادر دیگری را خاله صدا می‌کردند و پدرهایشان را عمو؛ پدرانشان هم می‌گفتند از وقتی یادشان می‌آمد با هم بزرگ شده بودند. حالا هم رفیق گرمابه و گلستان هم بودند. از پدرش چندین بار شنیده بود “رفیق خوب از برادر به آدم نزدیک‌تره”. آنها همه جا با هم بودند؛ روزهای انقلاب، بازداشتگاه‌های ساواک و حالا هم جبهه. با هم می‌آمدند و با هم می‌رفتند. پدرش یک بار گفته بود “احتمالا ما با هم یا شهید می‌شویم یا اسیر” مثل همیشه هم آخر حرفش زده بود زیر خنده. رفاقت آنها هم همینطور بود. با هم خواهر بودند با هم مدرسه را شروع کردند، اول هم کلاس نبودند، پدرش گفته بود هوای همدیگر را داشته باشید، هوای هم دیگر را داشتند تا امسال که همکلاس شدند. رقابت‌شان بالا گرفت و هوای همدیگر را داشتن به هوای همدیگر را زدن تبدیل شد. پدرش آن سری که از جبهه آمده بود گفته بود به جای رقابت در درس در تقوا رقابت کنید، آنکه پیش خدا عزیزتر باشد برنده واقعی است و هر کس بیشتر به آن یکی کمک کند قطعاً خدا بیشتر دوستش دارد. گوششان بدهکار این حرف ها نبود، رقایت سر اول شدن مهمترین بخش زندگی‌شان شده بود. دختر همسایه وقتی ثلث اول شاگرد اول شد برایش قابل قبول نبود. شب‌های اول خوابش نمی‌برد، غذا هم نمی‌خورد، مادر بزرگش می‌گفت: “حسادت زندگی انسان را بهم می‌ریزد، بجای این کارها باید غبطه بخوری” و غبطه خوردن را برایش توضیح داده بود. جواب می‌داد: “من حسادت نمی‌کنم، از دست خودم عصبانی‌ام باید من اول می‌شدم…”

کتاب درسی در دست دختر همسایه، نگرانی‌هایش را بیشتر کرد. او همیشه در ریاضی قوی‌تر بود، فردا هم باید امتحان ریاضی می‌دادند. وقتی دید همکلاسی‌اش که از او در ریاضی قوی‌تر است دارد در این شرایط بمباران درس می‌خواند نگران‌تر شد. یعنی فردا می‌تواند امتحان را با نمره بهتری تمام کند؟

هر کدامشان در گوشه‌ای از پناهگاه نشستند و دفتر و کتاب‌شان را باز کردند. این اواخر که حمله‌های هوایی بیشتر شده بود، کف پناهگاه‌ها را موکت انداخته بودند تا مردم راحت‌تر باشند. گفته بودند بعد آژیر سفید، مردم چند دقیقه بیشتر در پناهگاه‌ها بمانند، اول جوانتر ها بیرون بروند تا ببینند چه خبر است، بعد اگر مشکلی نبود همه از پناهگاه بیرون بیایند.

دخترها تا وقتی در پناهگاه بودند فقط زیرچشمی همدیگر را نگاه می‌کردند تا ببینند آن یکی چطور مسئله‌ها را حل می‌کند، گاهی لبخندی خشک هم نثار یکدیگر می‌کردند.

مادربزرگ وقتی وضعیت این دو را دید صدایشان کرد، برایشان داستان رفاقت پدرهایشان را بازگو کرد و گفت: “مثل پدرهایتان باشید، دنیا دو روزه، خدا رو چه دیدی شاید این بمب افتاد همین‌جا و رفتیم اون دنیا! اونجا هم میخواین قهر باشید؟ سر چی؟ اول و دوم شدن؟ ببینید پدرهایتان را، رفتند اون طرف مملکت دارن به همه کمک می کنن، با هیچکس هم قهر نیستن.”

صدایی از خارج پناهگاه شنیده شده بود. وقتی جوان تر ها به قرار معمول بعد از آژیر سفید به بیرون سرک کشیده و برگشتند، گفتند هر کسی می‌تواند بیاید کمک، چند محله مسکونی و یک حمام زنانه بمباران شده است. جوان‌ها سریع رفتند، زن‌هایی که بچه داشتند و یا سن‌شان بیشتر بود در همان پناهگاه نشستند، سر صحبت باز شده بود. یکی می‌گفت: “چند روز بود می گفتند قرار است شهر بمباران شود”، آن دیگری می‌گفت: “فلان فامیل ما از تهران گفته بود؛ رادیو اسرائیل هم خبر داده بود”؛ هر کس از یک جایی خبر می‌داد.

دخترک هم سرش توی کتاب بود ولی صداها را می‌شنید، از پدرش شنیده بود به این جور حرف‌ها می‌گویند شایعه، یک بار هم در مدرسه برایشان توضیح داده بودند. شایعه یعنی خبری که معلوم نیست از کجا و چگونه تولید می‌شود، ما باید در برابر نشر شایعه ایستادگی کنیم و آن را جایی منتقل نکنیم. معلم‌شان گفته بود نشر شایعه کار منافق‌هاست… و او حالا اینجا مانده بود اینهایی که دارند همین طور اخبار بی‌اساس را منتشر می‌کنند آیا واقعا منافق‌اند؟ چه کسی می‌دانست شاید هم بودند!

یکی از جوانان‌هایی که زودتر از پناهگاه خارج شده بود به داخل برگشت و بلند گفت: “خطر رفع شده می‌تونید از پناهگاه خارج بشید.” یک نفر پرسید: “کجا رو زدن؟” گفت: “نامردهای بی همه چیز چند تا خونه و یه حموم زنانه رو زدن، متاسفانه چند نفر هم شهید شدن”

انگار بمب داخل پناهگاه خورده باشد، شیون زن ها بالا گرفت، برایشان گریه و زاری می‌کردند حتی بدون اینکه بدانند چه کسانی شهید شده‌اند. انگار دل همه با هم پیوند خورده باشد.

پدرش گفته بود بنی آدم اعضای یک پیکرند، به او گفته بود همیشه برای همه دعا کند، برای همه سلامتی بخواهد. از پدرش سوال کرده بود: ” وقتی قراره همه رو دوست داشته باشیم چرا جنگ می کنیم؟” پدرش با لبخند جواب داده بود: ” اول اینکه ما جنگ نمی کنیم، ما داریم از خودمون دفاع می کنیم، صدام که عقل نداره، تازه اون هم که خودش نیست، عروسک دست یه سری دیگه است اومده وسط، ما هم مجبوریم از خودمون دفاع کنیم وگرنه این روانی میاد همه جا را به خون می‌کشه”

وقتی همه داشتند پناهگاه را ترک می‌کردند، پیش همکلاسی‌اش رفت و به او گفت: ببین رقابتمون سر جاشه ولی قهر نیستیم، بعد از این هم قهر نمی‌کنیم؛ باشه؟ هم کلاسی‌اش پاسخ داد: قبول. گفت: قول؟ جواب داد: قول. لبخندی به هم زندند و پناهگاه را ترک کردند. حالا انگار سبک‌تر شده بود.

اینبار منتظر مادرش ماند تا کمکش کند. در مسیر خانه زن‌ها داشتند پچ پچ می‌کردند، انگار همان بازار داغ شایعات بود. می‌گویند قرار است فردا مدرسه زینبیه را بزنند. با خودش می‌گفت: “فردا؟ مدرسه زینبیه؟ آنجا که همسایه مدرسه ماست. آنجا را بزنند امتحان ما چه می‌شود؟ مگر قرار نیست صبح جشن بگیریم؟ نه امکان ندارد، حتما این شایعه است و انتشار آن کار منافق‌ها.”

چند قدم جلوتر یک نفر دیگر می‌گفت: ” انگار مدرسه زینبیه محل جمع آوری کمک برای جبهه ها شده و برای همین میخوان اونجا رو بزنن.”  از دختر خاله‌اش که آنجا درس می‌خواند شنیده بود که هر روز دختران شهر آنجا جمع می‌شوند و برای جبهه کمک جمع می‌کنند.

در همه شهرها مرسوم شده بود مدارس و مساجد تبدیل به محل خدمت رسانی پشت جبهه شود، دختران و زنان کارهایی که را که می‌توانستند برای کمک انجام می‌دادند. از شست و شو و بسته بندی گرفته تا دوخت لباس؛ هر کاری که ممکن بود برای خدمت بیشتر به جبهه‌ها انجام می‌شد. همین بود که دولت صدام با همراهی منافقین تلاش داشت تا این محل‌ها را شناسایی و بمباران کند. این اماکن برای صدام حکم خاکریزهای خط مقدم البته با کیلومترها فاصله از خط مقدم واقعی داشت.

مادرش هم دست کمی از پدرش نداشت، نه از مرگ ترسی داشت نه از صدام و هواپیماهایش. وقتی می‌گفتند قرار است صدام حمله کند می‌گفت: “عرضه‌اش همین قدر است که غیر نظامی بزند. به جهنم که حمله می‌کنند”

آن روز هر کس که به دیگری می‌رسید از حمله احتمالی فردا می‌گفت و بیشتر دلش می‌ریخت، بیش از اینکه نگران مدرسه و جانش باشد دلش می‌خواست این امتحان را بدهد و نمره اول ریاضی را جشن بگیرد. حالا که با دوستش آشتی کرده بودند این پیروزی برایش لذت بیشتری داشت.

به خانه که رسید فوری رفت سر کتاب‌هایش. تلاشش را با دیدن درس خواندن هم کلاسی اش بیشتر کرده بود. هر لحظه برایش حکم طلا داشت. اگر او لغزش می‌کرد هم کلاسی‌اش از او جلو می‌زد. اینبار نوبت خودش بود که پیروز این میدان شود. باید اول می‌شد و وقتی پدرش به مرخصی می‌آمد از دیدن نمره‌هایش لذت می‌برد. گرچه برای پدرش دختر خودش و دوستش فرق آنچنانی نداشت. هر کدامشان اول می‌شدند برایش لذت بخش بود.

چند ساعت بدون آنکه سرش را از کتاب و دفتر بلند کند درس خواند. مادرش صدا کرد: “برادرت تب کرده، فکر کنم وقتی رفتیم پناهگاه تو مسیر سرما خورده، باید ببرمش خانه بهداشت.” شب شده بود. باز هم عرق شرم بر پیشانی‌اش نشست. خودش را مقصر می‌دانست. با خودش فکر می کرد اگر همراه مادرش می‌ماند و مکث می‌کرد این اتفاق نمی‌افتاد. مادرش گفت: “من میرم پیش خاله‌ات امشب اونجا شیفته، احتمالا تا صبح برنگردم. مراقب مادربزرگت باش، شیطونی نکن” مادرش توصیه‌های لازم را کرد و از خانه خارج شد.

وقتی دامنه جنگ به شهرها کشیده شد در شهرهای کوچک، خانه‌های بهداشت را شیفت‌بندی کردند تا قسمتی از بار بیمارستان‌ها را بردارند و مصدومین و مجروحان و بیماران را با سرعت بیشتری درمان کنند.

از یک طرف نگران مادر و برادرش بود، از یک سو نگران فردا. مادربزرگش گفت: “نگران نباش، داداشت خوب میشه، چیزی نیست. تو این فصل سرماخوردگی زیاده.” او اما نگرانی‌اش کم نمی‌شد، کاش پدر اینجا بود. کاش اصلاً این جنگ … ولی جنگ بود و او باید این را می‌پذیرفت. بین نگرانی و ناراحتی و درس خواندن، کتاب‌هایش را انتخاب کرد و دوباره رفت سراغ‌شان.

شب شده بود، باید چراغ‌های خانه را خاموش می‌کرد تا مادربزرگ بخوابد. مادربزرگ، مادر پدرش بود، از چند سال پیش وقتی پدربزرگش از دنیا رفت، به خانه آنها آمد، یک پسر بیشتر نداشت، پسر و عروسش از او خواستند تا با آنها زندگی کند، آن موقع هنوز نوه دوم به دنیا نیامده بود، پسرش می‌گفت: من که همیشه در جبهه‌ام، بچه‌ها تنها می‌مانند، با یک بچه کوچک هم که خانم نمی‌تواند خدمت شما برسد. بعدها که نوه دوم هم بدنیا آمد وقتش بیشتر با او سپری شد.

چراغ‌ها را خاموش کرد، جای خودش را کنار پنجره رو به حیاط انداخت تا شاید با نوری که از چراغ‌های کوچه می‌تابید، بتواند کمی بیشتر درس بخواند. تلاشش را می‌کرد در برابر خواب ایستادگی کند. تمام زورش را برای امتحان فردا زده بود اما باز هم تا صبح باید بیدار می‌ماند و می‌خواند. ساعت از نصف شب گذشته بود. خستگی از تمام وجودش می‌بارید. با خودش گفت: “چند لحظه چشمانم را ببندم تا استراحت کنند. بعد دوباره تا اذان صبح درس می‌خوانم بعد می‌روم امتحان. امشب نمی‌خوابم ولی فردا به عوض امروز هم می‌خوابم.” چشمانش را روی هم گذاشت… یک لحظه صدای مادربزرگش را شنید که می‌گفت: ” پاشو، الان آفتاب در میاد، نمازت قضا می‌شه” با این که چشم‌هایش هنوز هم خسته بود و به سختی باز می‌شد ولی به هر ترتیبی بود، از خواب بیدار شد. پرسید: ساعت چنده مگه؟ مادربزرگ گفت: “نگران نباش تازه اذان صبح گفته.” در دلش باز هم خودش را سرزنش کرد که وقت زیادی را از دست داده است، کاش چشمانش را روی هم نمی‌گذاشت ولی به هرحال وقت این حرف‌ها گذشته بود! یادش آمد پدرش گفته بود افسوس زمان از دست رفته را نباید خورد، باید تلاش کرد تا زمان بیشتری از دست نرود، این درسی بود که جنگ به پدرش داده بود و او به دخترش.

سریع بلند شد، وضو گرفت و نماز خواند. از وقتی مادربزرگ ساکن خانه‌شان شده بود، به لطف حضور او، نماز صبحش قضا نشده بود. نمازش را که تمام کرد دوباره سراغ کتاب‌هایش رفت. آفتاب کم کم داشت از کنج حیاط چشمک می‌زد که باز خستگی سراغش آمد، دلش می‌خواست تا خود ظهر بخوابد ولی … امروز روز امتحان بود!

ناخواسته دوباره پلک‌هایش روی هم رفت. خواب دریا می‌دید. جنگ تمام شده بود و او کنار پدر و مادر و برادر و مادربزرگش توی ساحل نشسته بودند. مادر غذا می‌پخت، او با برادر و پدرش بازی می‌کردند. همه می‌خندیدند. از آژیر قرمز و سفید، خبری نبود. همه چیز آرام شده بود. نه خبری از صدام و اسرائیل بود، نه خبری از بمب و خمپاره. صلح و آشتی پاگرفته و گریه و اضطراب جایش را به خنده داده بود …. خنده بود و خنده… رویای شیرینش را صدای مادر به هم زد.

چشم هایش را باز کرد. مادر دمِ در، برادرش را بغل گرفته بود. خاله‌اش هم کنارشان بود. از این که خاله‌اش در این ساعت روز خانه آنها آمده، تعجب کرده بود. اما تعجب مادر بیشتر بود. از اینکه او تا این ساعت در خانه مانده و مدرسه هنوز نرفته بود. مادرش گفت: “چرا مدرسه نرفتی؟ چرا تا این موقع خوابیدی؟” پرسید: “مگه ساعت چنده؟” مادرش گفت: ” چیزی به 10 نمونده…”

بلند گفت: “ای وای خواب موندم، ای وای امتحان…” آشفته از خواب بلند شد، بدون اینکه حتی به دست و صورتش آب بزند لباسش را پوشید. 12 بهمن سال 1365 قرار بود برایش یک روز تاریخی و ماندگار باشد، هیچ چیز قرار نبود جلوی این اتفاق را بگیرد، اصلا نباید اتفاقی می‌افتاد، این خواب شیرین هم قرار نبود جلوی این رویداد را بگیرد. بدون اینکه صبحانه بخورد از درب خانه بیرون رفت. دنیا برایش رنگ دیگری داشت. تمام وجودش پر از استرس و نگرانی بود. نکند امتحان تمام شده باشد. نکند او در امتحان غایب بوده و بجای اول شدن آخر شده باشد. تمام این سوالات در ذهنش قطار شده بود. بدون توجه به اطراف در حال دویدن به سمت مدرسه بود. در حین دویدن صداهایی از مردم می‌شنید، شایعه بود یا واقعیت نمی‌دانست، برخی از احتمال حمله هوایی می‌گفتند و اینکه شهر چقدر بی‌دفاع است. می‌شنید ولی فرصت فکر کردن به این موضوعات را نداشت. ساعت نزدیک 10 و نیم شده بود دعا می‌کرد جشن 12 بهمن در ساعت اول برگزار می شد تا امتحان به ساعت های بعد موکول می‌شد.

وقتی نزدیک مدرسه زینبیه رسید صدای آژیر قرمز بلند شد، دلش لرزید، بیش از هر زمان دیگری ترس وجودش را گرفت. او هم مانند بچه‌های مدرسه زینبیه دید که شهر هنوز پدافند هوایی ندارد و قرار بود روی پشت بام دبیرستان پدافند هوایی ایجاد شود، قرار بود ولی افسوس که قرار ماند تا هواپیماهای عراقی با آرامش بیایند و بمبارانشان را دقیق و راحت انجام دهند.

وقتی

وقتی صدای آژیر بلند شد مانده بود کجا باید برود، هیچ یک از مدارس پناهگاه نداشتند. اصلا کسی باورش نمی‌شد که میانه قرار است بمباران شود.  چند لحظه بعد بمباران مدرسه زینبیه و فاطمه الزهرا آغاز شد، بهت زده ایستاده بود. اولین بمب روی مدرسه افتاد، صدای انفجار را اینقدر از نزدیک نشنیده بود. صدای انفجار در مغزش پیچید. گرد و خاک بلند شد، به ذهنش رسید خورشید میان گرد و خاک و دود از نظر پنهان شد، دنیا برایش مثل شب سیاه شد، درست مثل وقتی که خورشید غروب می‌کرد. زمان ایستاده بود، از ترس بود یا گرد و غبار انفجار، مثل ماهی بیرون افتاده از آب تشنه‌اش شد. دومین بمب روی مدرسه افتاد، دیگر صدای انفجار برایش عادی شد، اصلا صدای انفجارها را نمی‌شنید. داشت فریاد می‌زد، نمی‌دانست اصلا چه چیزی باید بگوید، چه کسی را باید صدا بزند، بمباران که تمام شد تازه رنگ خورشید را دید، تشنه بود بی‌اختیار می‌گفت: خدا خدا آب آب خدا خدا…. بی اختیار و وحشت زده فریاد زد… کاش در خانه بود، کنار مادرش و برادرش، نمی‌دانست به چه چیزی فکر می‌کند. افکارش بهم ریخته بود، درد خودش را فراموش کرده بود، صدای شیون بچه ها از داخل دبیرستان و مدرسه‌شان به گوشش می‌رسید، تمام منطقه را وحشت و ترس فرا گرفته بود، صدای او میان این همه صدا گم شده بود. دلش می‌خواست میان دریا باشد، تمام وجودش را تشنگی فرا گرفته بود، بی اختیار تکرار می‌کرد آب آب خدا خدا آب آب …. دیگر نه چیزی دید و نه چیزی شنید… او را هم مانند بسیاری از مجروحان به مراکز امدادی میانه بردند و همانجا به هوش آمد ولی آنها که حالشان بد بود به تبریز منتقل شدند.

او که از حال رفت و روی زمین افتاد، چشمانش را بست تا آن روز را نبیند، ندید و هرگز صحنه‌های تلخ و وحشت آور آن روز را تا آخر عمر به یاد نیاورد. او ندید بچه‌های دبیرستان زینبیه را که از ترس کنار مخزن نفت پناه گرفته بودند و وقتی مخزن آتش گرفت زنده زنده همانجا سوختند، او ندید بچه‌های داخل حیاط را که زیر بمباران بی‌پناه شهید شدند. او ندید آشفتگی شهر را، شیون زنان و صورت های گرد گرفته مردان در حال کمک را، قطار آمبولانس‌هایی که برای بردن مجروحین جلوی مدرسه صف کشیدند. او ندید 33 دانش آموز شهید شده را.

چشمانش را که باز کرد نمی‌دانست کجاست، یعنی او کجا بود، بین مجروحین بود یا شهیدان، چرا مدرسه آنها بمباران شد؟  مادرش را که دید بغضش ترکید، شروع کرد به گریه کردن، دلش برای کلاس و معلم و همکلاسی‌‎هایش تنگ شد. دیگر یادش نمی‌آمد باید 12 بهمن باید امتحان می‌دادند، امتحانی که برایش بسیار درس خوانده بود. دلش کلاس و همکلاسی‌هایش را می‌خواست. دلش برای پدرش تنگ شده بود، او که در جبهه‌ها داشت صدام را شکست می‌داد و به انتقام شکست‌هایش شهرشان بمباران شده بود. دلش می‌خواست بخوابد رویای شیرین ببیند ولی کابوس حمله دشمن و شهید و زخمی شدن دوستان و همشهریانش را می‌دید.

امتحانش برگزار نشد تا 12 بهمن فراتر از اینکه به نام او و موفقیتش ثبت شود به نام شهر و مدرسه‌اش ثبت شد. 12 بهمن 65  در تاریخ به روز ننگین برای تاریخ رژیم صدام تبدیل شد.

 

 

به پیج اینستاگرام ، کانال تلگرام  و ایتا “واژه” بپیوندید.

خبرهای مرتبط