به گزارش واژه – مجید پالوایه: خسته بود، خواب آلودگی از چشمانش میبارید، مشخص بود به سختی خودش را سرپا نگه داشته است.
زیرلب چیزی زمزمه میکرد، دو سه نفر پیش از او در نوبت دستگاه عابر بانک بودند. هر کس کارش طول میکشید او عصبانی تر میشد.
نوبتش که شد کارتش را که در دستش میچرخاند را وارد دستگاه کرد. چند بار موجودی اش را چک کرد. مایوس شده بود. انگار دنبال بهانهای بود تا خودش را از این تلاش موهوم نجات دهد.
یکنفر گفت: “با پایین و بالا کردن چیزی به موجودی حساب اضافه نمیشود” معلوم بود از این رهایی خوشحال است اما ابروهایش را در هم کشید، کارت را بیرون آورد، گفت: بفرمایید دستگاه مال شما، یهو تمام میشود چیزی به شما نمیرسد”
کنار آمد، روی سنگهای پله بانک نشست، چهرهاش شبیه فرمانده لشگری شکست خورده بود که تنها خودش زنده مانده بود. به کارت بانکی دستش نگاه میکرد، زیر لب میگفت” چرا آخر، چرا، مگر چه ظلمی کردهایم که با ما اینکار را میکنید، مگر از شما دزدی کردیم، مگر نگفتید امروز حقوق سه ماه از شش ماه را پرداخت میکنید؟ چرا حقوقها را واریز نمیکنید؟” نگاهش را از کارت دزدید به آسمان نگاه کرد، چشمانش پر بود، غرور مردانهاش با حس شکست خوردهاش در نزاع برای اشک ریختن و نریختن بودند، گفت”خدایا راضی به شرمندگیام نباش…” جلوی اشک هایش را نتوانست بگیرد… هق هق صدای گریه کردنش توجه عابران را جلب کرد. چند لحظه طول کشید تا به خودش بیاید، جلوی دستگاه خالی بود، دستی به صورتش کشید، به کارت بانکی و آسمان نگاه کرد، بلند شد، روبروی دستگاه ایستاد و برای چهارمین بار کارت را وارد دستگاه کرد….