• اندازه فونت
به بهانه سالگرد صدور فرمان مشروطیت

روسری که پرچم زنان تبریز شد

روسری که پرچم زنان تبریز شد

تبریز، طلایه دار مشروطه ایرانی، ۱۱۰ سال قبل در چنین روزی یعنی ۱۴ مرداد ماه فرمان مشروطیت صادر شد، انقلابی که در آن تبریز و آذربایجان سر ایران حرف اول را میزد.

بهبود زارعی: در روز ‌۱۴ مرداد ۱۲۸۵ مظفرالدین شاه قاجار هفت ماه پس از دستور تاسیس «عدالتخانه»، فرمان مشروطیت را صادر کرد.
جنبش مشروطیت بدون شک از رویدادهای مهم و تأثیرگذار در تاریخ تحولات سیاسی ایران محسوب می‌شود. اثرات این رویداد در زندگی فرهنگی و سیاسی مردم، از سایر حوادثی که تا آن تاریخ در کشورمان پدید آمده بود، عمیق‌تر بوده است که این مهم با رهبری تبریزی‌ها در ایران شکل گرفت.

انقلاب مشروطه

تبریز را قلب مشروطه‌خواهی ایران می‌دانند، چراکه اگر تهران پایتخت قاجار بود، آذربایجان نیز به دلیل اینکه اقامتگاه ولیعهدان قاجار بود و مراودات گسترده اقتصادی و فرهنگی با اروپا داشت، دارای طبقه متوسط پیشرو بود.
روزنامه‌نگاری و بازرگانی و شکل‌گیری مکاتب فکری مختلف؛ از دینی تا سوسیالیستی، این شهر را به یکی از قلب‌های تپنده آزادی‌خواهی و برابری‌طلبی در ایران تبدیل کرده بود که نمود آن در دوران مشروطه و استبداد صغیر و فتح تهران آشکار بود، اما این نمودهای بارز، ریشه‌هایی قدیمی‌تر داشتند.
از همان زمان تحریم تنباکو، بسترهای مشروطه در تبریز شکل گرفته بود و دراین‌میان برای درک فضای تبریز، چه چیزی بهتر از بازخوانی جنبش زنان تبریز در فراز تحریم تنباکو، آنجا که زینب پاشا به‌همراه دسته‌ای از زنان، با روبنده‌ای که بر سر چوبدستی خود بسته بود، پیش‌قراول خیزش تبریز بود در مقابل عافیت‌اندیشانی که نمی‌خواستند همراه باشند. داستان زینب پاشا در تبریز قبل از مشروطه را باید خواند تا به درکی درست از چرایی نقش این شهر در مشروطه رسید.

زینب پاشا

شقان یک استکان چای پررنگ جلوی زینب پاشا گذاشت و گفت: خوش آمدید زینب خانوم!
قصه عشق قدیمی شقان به «زینب ده‌باشی» را همه می‌دانستند، شقان و زینب بچه‌محل بودند ولی کینه‌ای قدیمی بین سلمان، پدر زینب و جبرائیل پدر شقان مانع ازدواجشان شده بود. شقان هم از آن وقت به بعد ترک خانه کرده و قهوه‌خانه‌ای توی بازار راه انداخته‌ بود، شب‌‌ها هم توی قهوه‌خانه می‌خوابید و گذرچی بازار هم شده‌ بود. اسم واقعی شقان را هم هیچ‌کس نمی‌دانست و این اسمی بود که زینب، زمان بچه‌گی‌شان او را به این نام صدا می‌کرد!
چند تا از مردهایی که توی قهوه‌خانه نشسته بودند زیر لب غر می‌زدند که زن گنده خجالت نمی‌کشد، بدون روبنده توی بازار می‌گردد هیچ، قهوه‌خانه هم می‌آید و قلیان می‌کشد! کلبعلی، پیرمرد دهاتی‌ای که چند سال بود مشتری قهوه‌خانه بود و هر روز می‌آمد و چند ساعت توی قهوه‌خانه می‌نشست، وقتی متوجه غرولند پیرمردها شد، بلند گفت: سلامتی شیرزن تبریز که پوز شاه مملکت را زمین زد صلوات… و با این حرف کلبعلی همه مردهای توی قهوه‌خانه صلوات فرستادند. غیر از آنهایی که غر می‌زدند و زیرچشمی و چپ‌چپ زینب را نگاه می‌کردند. زینب خانوم انگار که خجالت کشیده باشد، سرش را پایین انداخت و لبخند محوی گونه‌هایش را بغل کرد و آرام گفت ساغولاسیز! «عاشیق اسلام» سازش را برداشت و گفت زینب پاشانین ساغلیغینا و شروع کرد به قوپوز زدن… .
از آن روزی که زینب و‌ دارو‌دسته‌اش، بیوه‌زن‌های محله‌های تبریز، سر جریان امتیاز تنباکو ریخته ‌بودند بازار و دکان‌ها را بسته بودند، یک‌عده از بازاری‌ها از زینب پاشا کینه به دل داشتند. برای همین ازش خوششان نمی‌آمد و پشت سرش و حتی جلوی رویش ازش بد می‌گفتند. آن روزها مردم تبریز در مقابل واگذاری امتیاز تنباکو به انگلیسی‌ها به شاه اعتراض کرده‌ بودند و بازاری‌ها هم به دستور میرزا جواد مجتهد دکان‌هایشان را بسته بودند. مردم هم تنباکو نمی‌خریدند و قهوه‌خانه‌ها هم یا بسته بودند یا فقط به مردم چای می‌دادند. ولی بعد از چند روز که بازار بسته بود، چند نفر از بازاری‌ها که خسته شده‌ بودند و عده‌ای هم به تحریک و‌ زور و اجبار حکومتی‌ها دکان‌هایشان را باز کرده‌ بودند.
مردم کم‌کم داشتند از این اعتصاب و مبارزه خسته می‌شدند، حتی شقان قهوه‌‌چی، شقان هم می‌گفت این‌طور پیش برود، دخل و خرج نمی‌کنیم و از فردا مزد روزانه تو را هم نمی‌توانم بدهم! بهش گفتم شقان؟ دکان‌ها بسته بماند چی می‌شود؟ تنباکو دوباره ارزان می‌شود؟ گفت والله نمی‌دانم، حاجی میرزا جواد که این‌طور می‌گوید! ولی فقط میرزا جواد مجتهد نبود که این‌طور می‌گفت، زینب پاشا هم می‌گفت، زینب همسایه ما بود و هر روز از من می‌پرسید تو که شاگرد قهوه‌چی هستی باید حواست به بازاری‌ها باشد، این روزها نباید کسی دکانش را باز کند تا شاه بفهمد که نمی‌تواند به همین راحتی مردم را بچزاند!

زنان تبریز

آن ‌روز دیدم چند تا از بازاری‌ها از صبح زود دکان‌هایشان را باز کرده‌اند، شقان جلوی قهوه‌خانه وایستاده بود و داشت راسته‌‌بازار را نگاه می‌کرد، عیوض خواروبارفروش که بزرگ‌ترین مغازه آن راسته را داشت دیدیم که دارد از آن طرف راسته نزدیک می‌شود، شقان ازش خوشش نمی‌آمد و می‌گفت گران‌فروش است و خون مردم را می‌نوشد! منتظر ماندیم ببینیم عیوض می‌آید قهوه‌خانه یا می‌رود سمت مغازه‌اش، از جلوی قهوه‌خانه که رد شد، حتی به شقان سلام هم نکرد و ‌یکراست رفت سمت مغازه‌اش و شروع کرد تکه‌چوب بزرگ ایشگیل که باهاش درهای بزرگ مغازه را می‌بستند، از جایش بلند کند. شقان که انگار نگران شده بود برگشت سمت من و گفت: اگر عیوض مغازه‌اش را باز کند دیگر نمی‌توان جلوی کسی را گرفت. دست کرد توی جیبش و یک شاهی درآورد، داد به من و گفت برو به خانه میرزا جواد و بهش بگو چند نفر از بازاری‌ها دکان‌هایشان را باز کرده‌اند، عیوض هم دارد دکانش را باز می‌کند.

از ‌بازار تا خانه میرزا راه زیادی نبود. دوان دوان رفتم در خانه‌شان و به پسرش گفتم به میرزا بگو شقان می‌گوید عیوض دارد مغازه‌اش را باز می‌کند، بعدش هم باید به زینب خبر می‌دادم، خودش گفته بود، از بازار تا محله عموزین‌الدین خیلی راه بود ولی چاره‌ای نبود، راه را هم از داخل شهر خوب بلد نبودم و فقط می‌دانستم اگر رودخانه میدان‌چایی را مستقیم بروم، می‌رسم به آخر محله‌مان و از آنجا می‌توانستم خانه زینب پاشا را پیدا کنم. تمام راه را دویدم و بالاخره رسیدم، نفس‌نفس‌زنان در خانه زینب را کوبیدم، خودش آمد پشت در، بهش گفتم زینب، چند نفر از بازاری‌ها مغازه‌هایشان را باز کرده‌اند، عیوض هم داشت مغازه‌اش را باز می‌کرد، شقان می‌گفت اگر عیوض مغازه‌اش را باز کند، دیگر نمی‌توان جلوی کسی را گرفت. زینب که به قد و‌ قواره یک مرد قوی‌هیکل بود، جلویم خم شد و گفت آفرین ارسلان، برو به مادرت خیرالنساء و ماه‌شرف و دیگر زن‌های محله هم خبر بده، بگو زینب گفت زود همه حاضر شوند بیایند جلوی مسجد، می‌رویم بازار! یک شعری هم زیر لب خواند:
دگنگی یاغلییم گلیم
پاتاوامی باغلییم گلیم

یعنی چوب‌دستی‌ام را بردارم و کفش‌هایم را به پا بکنم و بیایم!

به یک ساعت نکشیده بود که ١٠، ١٥ تا از بازاری‌ها دکان‌هایشان را باز کرده ‌بودند، عیوض هم با آن کله کچل و شکم‌گنده‌اش نشسته بود داخل دکانش و یک تسبیح بزرگ که بهش شاه‌مقصود چَرکه‌سی می‌گفتند در دستش می‌گرداند، چندنفری هم مشتری می‌آمد و می‌رفت ولی از قیمت‌هایی که عیوض می‌گفت چشم‌هایشان چهارتا می‌شد و دشنام‌گویان رد می‌شدند. هنوز از میرزا جواد مجتهد خبری نشده بود که چه چیزی تکلیف می‌کند، من داخل قهوه‌خانه میزها را دستمال می‌کشیدم و تخت‌ها را مرتب می‌کردم، دو، سه نفری که داخل قهوه‌خانه بودند، زیر لب با هم پچ‌پچ می‌کردند. شقان هم نگران جلوی قهوه‌خانه وایستاده بود و راسته نیمه‌باز و نیمه‌بسته را نگاه می‌کرد. یکی از مشتر‌ی‌های داخل قهوه‌خانه گفت: شقان حالا که همه دارند مغازه‌شان را باز می‌کنند، تو هم برو از پستو از آن تنباکوهایی که قایم کرده‌ای یک قلیان برایمان بار بگذار، دیدید که این کارها به جایی نرسید، با شاه و ‌حکومت که نمی‌شود درافتاد، می‌گویند تهران هم تسلیم دستور شده، ما چرا خودمان را کاسه داغ‌تر از آش بکنیم؟!

شقان رویش را برگرداند داخل قهوه‌خانه، مردی که این حرف را زد نگاه کرد و گفت: تبریزی‌جماعت گردنش هم برود، غیرت و ‌دینش نمی‌رود! مرد گفت: چه ربطی به دین دارد مرد مسلمان؟! مگر تا یکی، دو هفته پیش همه قلیان نمی‌کشیدیم؟! چی شد که حالا با پته یک روحانی یک‌لاقبا حرام شد؟! ما هم مسلمانیم به خدا، ولی دیگر شورش را درآوردید! شقان با حالت تأسف‌باری سرش را تکان داد و گفت: استغفرالله… مردانگی تبریزی‌جماعت کجا رفت نمی‌دانم! این از عیوض و دیگر دکان‌دارها، این هم از شما… شقان این را که گفت انگار که به مشتری برخورده باشد، به دوتا دوستش که کنارش نشسته بودند گفت پا شید برویم بابا، اینها هم دیگر شورش را درآورده‌اند! شقان دم در با لحن بدی بهشان گفت خوش گلدیز! پول چایی‌هایتان را نمی‌خواهد بدهید! شقان به هرکس که این‌طور می‌گفت از فحش هم بدتر بود، معلوم بود خیلی عصبانی شده، آمد داخل قهوه‌خانه و به من گفت برو دم در را هم آب و جارو کن ببینیم امروز چطور می‌شود. رفتم بیرون که جارو را بردارم، دیدم از آن‌طرف راسته بازار همهمه‌ای می‌آید، انگار که عده‌ای داشتند به این طرف می‌آمدند، به شقان گفتم، شقان! شقان! فکر می‌کنم دارودسته زینب است! شقان قوری چایی را که دستش بود گذاشت روی میز و زود آمد دم در قهوه‌خانه، دارودسته زینب با آن همهمه زنانه‌شان داشتند نزدیک می‌شدند، زینب هم جلوتر از همه‌شان، چادرش را بسته بود به کمرش، آستین‌هایش را هم تا آرنج زده بود بالا، صورتش را هم با پرشماخی پوشانده بود، ولی باز هم می‌توانستی بشناسی‌اش، با آن قد و قامت درشت و چماقش که رویش ١٠، ٢٠ تا میخ کوبیده بود و خود چماق را روغن زده بود که موقع ضربه‌زدن نشکند!

مشروطه

جلوی قهوه‌خانه که رسیدند، زینب وایستاد و زن‌های پشت سرش هم وایستادند، از آن طرف راسته که می‌آیی، قهوه‌خانه شقان اولین دکانی بود که باز بود، خود میرزا جواد گفته بود که قهوه‌خانه‌ها باز باشند و مردم و بازاری‌ها بیایند و بروند، ولی فقط چایی به مردم بدهند. چند تا دکان بالاتر از ما هم عیوض بود و بعدش هم چندتا دکان دیگر باز بود. زینب رو کرد به شقان و گفت: اگر می‌خواهی قهوه‌خانه‌ات سالم بماند، تو ‌هم امروز ببند! عیوض هم که متوجه این همهمه شده بود، از دکانش بیرون آمده بود و خونسرد و‌ آرام داشت نگاه می‌کرد، زینب رو به عیوض کرد و گفت: هوووی مشهدی عیوض! اگر جان و مالت را دوست داری، دکانت را ببند و برو! عیوض از جلوی دکانش چند قدم جلوتر آمد و گفت: شوهرت کجاست زن؟! برو بگو مَردت بیاید ببینم چه می‌گویی؟! دکان‌دارهای دیگر هم که حالا نزدیک‌تر آمده بودند با این حرف عیوض خندیدند. زینب گفت مَردم از دست بی‌انصاف‌هایی مثل شما دق کرد و ‌مُرد، مردان همه این زن‌هایی هم که می‌بینی مُرده‌اند، مردانمان مُرده‌، ولی مردانگی‌مان نمرده!! اگر شما مردان جرئت ندارید جزای ستم‌پیشگان را کف دستشان بگذارید، اگر می‌ترسید که دست دزدان و غارتگران را از مال و ناموس و وطن خود کوتاه کنید، بیایید چادر ما زنان را سرتان کنید و در کنج خانه بنشینید و دم از مردی و مردانگی نزنید، ما به جای شما با ستمکاران می‌جنگیم!

زینب این را گفت و شماخی‌اش را باز کرد و از زیر چادرش کشید بیرون و پرت کرد سمت عیوض، شماخی زینب جلوی پای عیوض افتاد زمین، عیوض یک فحش به زینب داد و با پایش کوبید روی شماخی، با این کار عیوض، زنان درحالی‌که چماق‌هایشان را توی هوا می‌چرخاندند به سمت عیوض یورش بردند، عیوض با دیدن حمله زن‌ها مغازه‌اش را هم ول کرد و فرار کرد! «شاه‌بیگم» که به «آتلی شاه بییم» معروف بود، جلوتر از همه بود و پشت سرش «نایب‌کلثوم» «فاطمه‌نسا»، «سلطان‌بیگم»، «جانی‌بیگم»، «ماه‌شرف» و دیگر بیوه‌زنان محله‌مان بودند، مادر من «خیرالنسا» هم بین‌شان بود و خودم دیدم با چوب‌دستی‌ای که مال پدر خدابیامرزم بود ضربه‌ای به ران یکی از بازاری‌هایی که داشت فرار می‌کرد، زد! زن‌ها داشتند بازاری‌ها را فراری می‌دادند، ولی زینب مانده بود و مواظب بود که کسی به دکان‌هایی که باز مانده‌اند دست نبرد. دکان‌ها را با کمک شقان بستند و ایشگیل زدند، دکان عیوض را هم خودش بست و از روی زمین شماخی‌اش را برداشت، شماخی را سر چوب‌دستی‌اش گره زد و این روسری ایلاتی تبدیل شد به پرچمِ دارودسته زینب پاشا… .

زینب درحالی‌که چوب‌دستی‌اش را که شماخی‌اش از آن آویزان بود مثل یک برنوی پنج‌تیری رو شانه‌اش گذاشته‌ بود، به طرف بازار دلاله‌زن می‌رفت، شقان صدایش کرد زینب؟ زینب برگشت و نگاهش کرد، شقان گفت ساغول زینب پاشا، الحق که آبروی مردان تبریز را خریدی! زینب هم گفت یاشا شقرائیل! خدا سایه سرتان را کم نکند! این را گفت و رفت دنبال زن‌ها، شقان هم شعری را که به خط خوش روی دیوار قهوه‌خانه زده بود زیر لب خواند:

القصه گرفتار شدم با غم تو

تب کردم و بیمار شدم با غم تو

تبریز بیابان که ندارد ناچار

آواره بازار شدم با غم تو…

***

شقان داشت برای زینب قلیان حاضر می‌کرد که «جانی بیگم» یکی از بیوه‌زن‌های دارودسته زینب سراسیمه رسید در قهوه‌خانه، گفت زینب پاشا، زن‌ها جمع شده‌اند سر راسته و منتظر تو هستد. زینب چایی‌اش را سر کشید و رو به شقان کرد و گفت: قلیان را نگه ‌دار برمی‌گردم می‌کشم، عبدالرحیم قائم‌مقام از زمانی که والی تبریز شده، خون مردم را در شیشه کرده و آرد و گندم را به چند برابر قیمت می‌فروشد، باید گوش‌مالی‌اش بدهیم! «عاشیق اسلام» سازش را گذاشت روی میز، شقان هم رفت و از توی پستو چوب‌دستی‌اش را آورد، زینب از قهوه‌خانه رفت بیرون، شقان، عاشیق اسلام، کلبعلی و مردهای دیگر هم پشت سر زینب به راه افتادند..

 

پاورقی:
۱- ساغولاسیز: کلمه‌ای ترکی به معنی سلامت باشید، زنده باشید.
۲- عاشیق: نغمه‌سرای سیاری است که ساز می‌نوازد و آواز‌های محلی آذری می‌خواند.
۳- راسته‌بازار: نام بخشی از قسمت اصلی بازار قدیمی تبریز
۴- ایشگیل: قفل و بست
۵- عموزین‌الدین: نام محله‌ای قدیمی در تبریز
۶- میدان چایی: نام قدیمی مهرانه‌رود، رودخانه‌ای که از وسط شهر تبریز می‌گذرد.
۷- چَرَکه: نوعی تسبیح دانه‌درشت
۸- شماخی: روسری بزرگی با نقش و نگار گل‌دار که زنان ایلاتی‌ و دهاتی سر می‌کنند.
۹- بازار دلاله‌زن: نام یکی از راسته‌های فرعی ‌بازار تبریز
10 – شعر: نازنین زینب خواجه‌قلی

منبع: روزنامه شرق

 

به پیج اینستاگرام ، کانال تلگرام  و ایتا “واژه” بپیوندید.

 

 

خبرهای مرتبط