• کد خبر : 16972
  • یادداشت
  • تاریخ انتشار : 2 تیر 1404 - 8:29 ب.ظ
  • اندازه فونت

خدا کند که بمیرم وطن‌فروش نباشم!

خدا کند که بمیرم وطن‌فروش نباشم!

چگونه می‌شود پذیرفت که دستی از درون، قلب وطن را نشانه گرفته؟ چگونه می‌شود باور کرد که آن پهپاد، آن پرنده‌ی مرگ، نه از آن‌سوی مرزها، که از خاک خودمان، از جایی نزدیک پر کشیده باشد؟ این تلخ‌ترین بخش ماجراست؛ خیانت.

پایگاه خبری تحلیلی واژه – قمرطالبی:  در شب‌هایی که آسمان کشور از درخشش ستاره‌ها تهی‌ست و تنها نور آتش در دوردست‌هاست که بر پهنه‌ی تاریکی می‌رقصد، در همان شب‌هایی که کودکی از خواب می‌پرد؛ نه با صدای رویای بازی، که با فریاد موشکی که آسمان را می‌شکافد و بر خاک می‌افتد…
در میانه‌ی این اضطراب‌ها و ویرانی‌ها، آن‌چه بیش از هر انفجاری جگر را می‌سوزاند، صدای خیانت است؛ صدای ترک برداشتن ایمان در سینه‌هایی که از دل همین خاک روییده‌اند و حالا دست در دست دشمن گذاشته‌اند.
چگونه می‌شود پذیرفت که دستی از درون، قلب وطن را نشانه گرفته؟ چگونه می‌شود باور کرد که آن پهپاد، آن پرنده‌ی مرگ، نه از آن‌سوی مرزها، که از خاک خودمان، از جایی نزدیک پر کشیده باشد؟ این تلخ‌ترین بخش ماجراست؛ خیانت.
در روزگاری که دشمن خارجی بی‌پرده می‌تازد، درد بزرگ‌تری در رگ‌های جامعه می‌چرخد؛ دردی نامرئی اما زهرآلودتر از گلوله: خبر همکاری افرادی با سرویس‌های جاسوسی بیگانه. کسانی که نام ایرانی بر خود دارند، اما دلشان را جایی بیرون از این سرزمین فروخته‌اند. آنان که در طراحی و ساخت پهپادها دستی داشته‌اند و حالا همان پرنده‌ها خونِ هم‌وطن می‌ریزند.
آری درد این است، برادر! درد این نیست که دشمن دشمنی می‌کند، که رسم جنگ همین است. درد آنجاست که خیانت از پشت، از همسایه، از هم‌محله‌ای، از کسی که شاید سالیانی در کنار ما زیسته، بلند شود.
او فراموش کرده است که وطن، چیزی فراتر از مرزها و پرچم‌هاست. وطن، همان نَفَسی‌ست که در بوی نان سنگک گرمِ صبحگاهی پیچیده؛ همان عطر خاک نم‌خورده‌ی کوچه‌های قدیمی، همان زنگ مدرسه‌ای که آغاز روزمان بود و آن ترانه‌ی کودکانه‌ای که روزی با هم خواندیم. وطن، ما هستیم؛ خاطراتمان، صدای خنده‌ها، اشک‌ها و هویتِ در هم تنیده‌مان.
اما خیانت به وطن، مثل خراش کشیدن بر چهره‌ی خاطرات است؛ مثل آن‌که بر دیوار خانه‌ی کودکی‌ات شعار مرگ بنویسند و در باغچه‌اش غم بکارند. چگونه ممکن است دل آدمی چنین بکند؟ چگونه وجدانش تاب آورد که با همدستی بیگانه، آسمان خانه‌اش را تیره‌تر کند؟
آری، آدم‌ها ممکن است با حکومت، با شرایط، با سیاست‌ها مخالف باشند. ممکن است معترض باشند، منتقد باشند. اما این، با خیانت فرق دارد. نقد، سازندگی می‌آورد، اما خیانت، ویرانی محض است. هیچ اختلافی مجوز خیانت نمی‌شود. انتقاد با خنجر فرق دارد. اهل نقد، می‌نویسد، فریاد می‌زند، مطالبه می‌کند. اما خائن، در تاریکی می‌خزد، با دشمن هم‌صدا می‌شود و مرگ را به خانه دعوت می‌کند.
مگر وطن مادر نیست؟ مگر می‌شود مادر را فروخت؟ مگر می‌شود نگاه کرد در چشم کودکی که زبانش، خاکش، خونش یکی‌ست با تو و برای مرگ او نقشه بکشی؟
وطن، فقط خاک نیست، دل‌هایی‌ست عاشق، چشم‌هایی‌ست نگران، قلب‌هایی‌ست زخمی، بی‌هیچ سهمی از قدرت. وطن، خانه‌ی شهیدان است، خانه‌ی مادرانی که هر شب با قاب عکس فرزندشان حرف می‌زنند.
در میان همه‌ی این تاریکی‌ها اما نوری هست. هنوز کسانی هستند که با تمام درد، با تمام خشم، با صدای بلند فریاد می‌زنند: «خدا کند که بمیرم وطن‌فروش نباشم.»
آری، این‌ها چراغ‌اند. کسانی که شاید رنج‌دیده‌اند، شاید بی‌عدالتی کشیده‌اند، اما هرگز تیر به سوی خانه‌ی خود نگرفته‌اند.
کاش این واژه‌ی «خائن» هیچ‌گاه به کار نمی‌رفت، کاش هیچ‌کس سزاوار آن نبود. اما وقتی دستی به خون آلوده شد، وقتی موشکی از درون خانه پرتاب شد، واژه‌ها هم زخمی می‌شوند. این جنگ، جنگ موشک نیست. این جنگ، جنگ شرافت است. جنگی‌ست میان آن‌که از برای وطن جان می‌دهد و آن‌که وطن را می‌دهد برای جان.
بیایید امروز، در میان هیاهوی خبرها، میان دود و انفجار، لحظه‌ای مکث کنیم و از خود بپرسیم: ما کجای این تاریخ ایستاده‌ایم؟ کنار آنان که جان می‌دهند تا “ایران” بماند؟ یا پشت آنان که در تاریکی، تکه‌تکه‌اش می‌خواهند؟

 

به پیج اینستاگرام ، کانال تلگرام  و ایتا “واژه” بپیوندید.

خبرهای مرتبط