پایگاه خبری تحلیلی واژه – مجید پالوایه: منتظر اتوبوس ایستاده بود. در ذهنش لیست کارهایی که باید انجام میداد را مرور می کرد. نفر چهارم صف بود. دو جوان که پیش از او بودند رشته افکارش را پاره کردند. آنقدر با شور و حال از بازی فینال شب گذشته صحبت میکردند که توجه همه را به خود اختصاص داده بودند. از قرارداد بازیکنان و زندگی خصوصی شان تا تاریخ مسابقات داخلی و خارجی را به یکدیگر پیوند داده بودند. هر حرفی که میزدند مثل پتک روی سرش میخورد. تحملش تمام شد. زیر لب بر شیطان لعنتی فرستاد و از صف خارج شد. رفت در انتهای صف بایستد تا صدای آنها را نشنود. انتهای صف پیر سالخورده ای با لبخند به او گفت: “پیری است دیگر، آدم حتی حوصله حرف شنیدن ندارد”. او هم لبخندی بی جواب در پاسخ به حرفش تحویلش داد.
آمده بود انتهای صف که مبادا بار دیگر وارد تو در توی خاطرات سال های دورش شود ولی مگر میشد آنها را فراموش کند. از وقتی نوجوان بود هوادار تیمش شده بود. آن موقع که فوتبالیست ها برای پول بازی نمی کردند فوتبال رنگ و بوی دیگری داشت. بازیکن ها هم او را شناخته بودند، بخشی مهم زندگی اش فوتبال بود. فوتبالی که برایش نه آب داشت نه نان. خودش می گفت سر همین فوتبال پدر و مادرش گفته بودند اگر سر کار نرود آق اش می کنند. سر کار رفته بود، کار خوبی بود، پدرش با وساطت و به زور آشنا برایش پیدا کرده بود. ولی افسوس که سر همین فوتبال و تیم آنقدر بی انضباطی کرد که اخراجش کردند. آنقدر هوادار فوتبال بود که وقتی در شهر قرار شد استادیوم بسازند به عنوان کارگر رایگان و افتخاری کار می کرد. عاشق فوتبال بود، زندگی اش را وقف تیم کرده بود. از دار دنیا هیچ نداشت جز همان خانه ای که بعد از فوت پدر و مادرش به او رسیده بود و به لطف برادران و خواهرانش می توانست آنجا زندگی کند.
سر فوتبال کم کتک نخورده بود. بارها دست و پایش را در دعواهای هواداری شکسته بودند. جایی در بدنش نبود که چوب و چماق نخورده باشد. با برد تیمش سرکیف می آمد، با باخت شان ماتم می گرفت. خودش می گفت برایش مهمتر از نتیجه با غیرت بودن بازیکنان است. بازیکنان هم او را می شناختند و احترامش را نگه می داشتند، درست مثل احترام به یک مربی.
بعدها که رنگ و بوی پول در فوتبال پیچید، همه چیز عوض شد. اول به او پیشنهاد دادند وارد تیم شود، قبول نکرد که این از عشقش به تیم کم می کند. قبول نکرد. بازیکنان قدیمی هم که رفتند دیگر کسی برای تعصب او تره هم خورد نمی کرد. وقتی فردای روز بعد از که بازی که بازیکنان عمدا بازی نکرده بودند به آنها اعتراض کرد اعضای تیم کتکش زدند و به او بی احترامی شد، به خودش گفته بود این رسم عاشقیست، این تیم مال ماست آنها مستاجرند، خواهند رفت. فردای آن روز خواست مثل همیشه تماشاگر تمرین تیم باشد نگذاشتند وارد زمین شود؛ مربی و مدیر تیم هم گفته بودند ورودش ممنوع است. آن وقت تمام گذشته روی سرش آوار شد. تازه فهمیده بود دوران عوض شده است، حالا تعصب خریدار ندارد، اینجا احترام برای اسپانسرهاست، اینجا حالا مدل ماشین و برند لباس حکم می کند تا شت دلباختگی. او فهمیده بود دوران جدیدی آغاز شده است و او بیگانه این دوران است. وقتی در چند بازی رفت روی سکوها نشست فهمید حالا دیگر کسی را برای بازی اش تشویق نمی کنند، هر کس بیشتر خرج کند بیشتر تشویق می شود. او فهمیده بود که باید کنار برود و چقدر سخت بود وقتی واقعیتی غریب را باور کرده بود. افسوس روزگار گذشته… درسی که نخواند، شغلی که از دست داد، آن همه ناراحتی پدر و مادرش، آن کتک هایی که خورد، تمام زندگی که نکرد… چقدر سخت بود تمام چهار دهه زندگی اش را بگذارد پشت همین در و زندگی جدیدی را شروع کند.
تمام این فکرها بار دیگر روی سرش رژه می رفتند که صدای ترمز اتوبوس و باز شدن درب نجاتش داد. ایستاد تا نوبتش برسد، وقتی نوبت سوار شدنش رسید ایستاد. به جوان هایی که پیش از او سوار اتوبوس شده بودند نگاه کرد، هنوز گرم تحلیل اتفاقات دیشب بودند، منتظر ماند درب اتوبوس بسته شود. اتوبوس حرکت کرد. او گرم فکر کردن به کارهایی شد که قرار بود انجام دهد. منتظر اتوبوس بعدی ماند.
به پیج اینستاگرام ، کانال تلگرام و ایتا “واژه” بپیوندید.